من گفتم حضور، تو گفتی زمین زدن
من گفتم زیستن، تو گفتی برد و باخت
من گفتم زندگی، تو گفتی مسابقه
من گفتم آدما، تو گفتی نمرهها موفقیتها گفتی فتوحات!
من گفتم ارتباط، تو گفتی بازی کردن
من گفتم گفتگو، تو گفتی بازی بازی بازی
من گفتم حضور، تو گفتی زمین زدن
من گفتم زیستن، تو گفتی برد و باخت
من گفتم زندگی، تو گفتی مسابقه
من گفتم آدما، تو گفتی نمرهها موفقیتها گفتی فتوحات!
من گفتم ارتباط، تو گفتی بازی کردن
من گفتم گفتگو، تو گفتی بازی بازی بازی
میشه با موسیقی، در خونهمو باز نکنی؟!
میشه با این بازی ها با اون دستکاری ها با این شرم دادن ها، دار و ندارم رو ازم ندزدی؟
آدمها میتونن روی تو تاثیر بذارن با چیزایی که یادت میدن، با کارایی که برات میکنن، با مهربونیشون، با بخشندگیشون، با کمکت کردن، با هواتو داشتن، با توجه، با اهمیت دادن، با خدمات دادن، با زود صمیمی شدن، با بمباران احساسی... ولی تاثیری که اونا میخوان رو نگیر. تاثیر گرفتن رو فقط بسپار بهعهدهی شناخت. شناخت وقتی به نتیجه نشست، بهت میگه کجا تاثیر بگیری کِی تاثیر بگیری از چی تاثیر بگیری و از کی.
اینا اینطورین که تاثیر میذارن روی بقیه با چیزایی که یاد میدن گاهی چیزای خوب چیزای سالم گاهی وقتا چیزای جذاب چیزای باحال گاهی چیزای بد چیزای مریض، با داستانایی که میخونن حتی بقیه میشن دستپروردهشون.
نه چیزی یاد من نده داستانی واسه من نخون تاثیری روی من نذار
من میرم پیش تراپیست از اون یاد میگیرم میرم کتاب میخونم از اون یاد میگیرم میرم سراغ چتجیپیتی از اون یاد میگیرم
اما تو یادم نده
نمیدونم،، اگرم خواستی یادم بدی، فقط بهت میگم مرسی! مرسی شایدم جبران کنم. تنها همین. من مجذوبت نمیشم، مریدت نمیشم، حتی رفیقت نمیشم.
بلاگ خیلی تاریکه برام خیلی خیلی
دیگه تنها دلیلی که براش وبلاگ مینویسم اینه که سختمه خودکار دست بگیرم! و مث قبلا دفتر خطخطی کنم. تایپ کردن خیلی آسونه و یادداشتهای گوشیمم پر شده و میام توی وبلاگ یادداشتهای کوتاه و بلند میذارم.
من بلاگ رو به خدا میبخشم خدا خیلی مهربونه
یادم نیس کی نظر کافکا درباره موسیقی رو نقل میکرد، یادم مونده میگفت موسیقی چون مسخ میکنه چیز خطرناکیه. من فکر کردم از تصویر و ویدیو میشه قویتر مسخ شد ولی دیدم که میتونم کمتر متاثر شم. یا دیدم که میتونم با دو چشمم فیلمی رو ببینم و باور نکنم و بخندم و رد شم. ولی موسیقی هرچی نشونم میده باور میکنم. موسیقی هر دروغی بهم میگه میپذیرم. موسیقی به من تلقین میکنه هرچی رو بخواد و من نه نمیگم. میدونی بعد یادِ قورباغه افتادم.. خب بهرحال من عاشق بیشتر کارایی ام که هومن سیدی ساخته.. راستی راستی اون چی بود که انقدر روی آدما تاثیر میذاشت؟ گَرد، قورباغه، هرچی باید یه چیزی شبیه موسیقی باشه. خطرناکه؟ ترسناکه.
از نوری که به همه خونهها میرفت، یک پنجره تابید به من که مسحور نورِ تنهام نه نور و پنجره. حواس من به نور و پنجره نبود. من رد نور رو گرفتم. از دریچهی خودم. ناچارم یک پنجره از نور بگیرم و به تماشای پنجرههای روبرو بشینم. اما حواس من زیاد پرت میشه از پنجرهها.
میگم با احترام به پنجره ها! من که نور رو بهخاطر پنجرهای آرزو نکردم. یا من که نور رو برای ارتفاعش نخواستم. یعنی اصلا ندیدم ماه در اوج باشه. فقط دیدم ماه اونقدر بالاست که بتونه به همه خونهها بتابه. مثل دریا که عمیق نخوندمش. فقط اونقدر ژرف خوندمش که بتونه تا لایههای دور جاری باشه. مثل جهان که بزرگ نبود! فقط جهانِ همه بود.
تو جریان آب رو بهخاطر لایههای دور و برای ژرفاش آرزو کردی؟ تو هستی رو بهخاطر همه و واسه بزرگیش خواستی؟
اشک من میدرخشه از تابش. اشک من یه انعکاس درخشانه. اکلیل ریخته زیر چشمم. تابش تو بگو من چند روزه که دیگه به خودم دروغ نمیگم. سی روز؟ اندازهی یه ماه. تو با ماه دوستی، قلبش رو میشناسی. ماه میبینه ماه میبخشه. من دیدم، دیدم، خودمو به ندیدن نزدم. اما اگه خدا نبود، چشامو بستم تا نبینم. نمیذارم ببینم که خدا نیست. این ربطی به بخشش نداره. این ربط به تعصب داره. ماه ای ماه بزرگ! تو هم روی یه چیزی تعصب داری؟ ماه ای ماه بزرگ! تو هم فقط برای یک بار، چشماتو بستی؟ کِی؟ کی چشم بستی؟ بعد از یک شبانه روز دیدن. وقتی یک روز کامل نگاه کردی و بخشیدی، حالا وقتِ خوابه.
در متوقفترین حالت ممکنی بهت میگم دوسِت دارم. همین که نشستی کاری نمیکنی فقط حس ات میکنم. میگم میگم دوست دارمت. نور از اتاقم میزنه بیرون میگی اتاقت پنجره بزرگهی خونه ست پرده هاشو همیشه کشیده نگه دار. ماه یه شبایی مال خونهی ماست پشت دیوارمونه دیوارای اونا رو ندیدم میگم ماه برا خودمونه شایدم ساکن همه خونههاییم که از ماه روشنن. در متوقفترین حالتم پرده رو میزنم کنار ماه میتابه بهم. کاری نمیکنم فقط حس ام میکنه میتابه میتابه. ماه، پنجرهها رو میبینه خونهها رو میبینه با خودش میگه چی مهمتر از دیدن و بخشیدن؟