از نوری که به همه خونهها میرفت، یک پنجره تابید به من که مسحور نورِ تنهام نه نور و پنجره. حواس من به نور و پنجره نبود. من رد نور رو گرفتم. از دریچهی خودم. ناچارم یک پنجره از نور بگیرم و به تماشای پنجرههای روبرو بشینم. اما حواس من زیاد پرت میشه از پنجرهها.
میگم با احترام به پنجره ها! من که نور رو بهخاطر پنجرهای آرزو نکردم. یا من که نور رو برای ارتفاعش نخواستم. یعنی اصلا ندیدم ماه در اوج باشه. فقط دیدم ماه اونقدر بالاست که بتونه به همه خونهها بتابه. مثل دریا که عمیق نخوندمش. فقط اونقدر ژرف خوندمش که بتونه تا لایههای دور جاری باشه. مثل جهان که بزرگ نبود! فقط جهانِ همه بود.
تو جریان آب رو بهخاطر لایههای دور و برای ژرفاش آرزو کردی؟ تو هستی رو بهخاطر همه و واسه بزرگیش خواستی؟